محل تبلیغات شما



قرارمون به این قرار که فقط با اسم کوچیک همدیگه رو صدا بزنیم. تنها چیزی که مال خود خود خودمونه. نه فامیلی که از اجداد نمیدونم چه کاره ما به ارث رسیده و نه مدارک کاغذی دانشگاههای دوزاری .

احسان گفت: به من بگین احسان، بقیه رو بابام بهم داد اونم از باباش گرفته بود و حتما باباش هم از باباش

علی از اونطرف گفت: به منم بگین علی احسان به شوخی گفت: سیدعلی

و با نگاه عاقل اندر سفیه علی متوجه شد. همه میدونستیم که ایده‌ی جالبی نیست. گفتم: حالا این سید بودن یعنی که چی؟ بی خیال بابا، خودت یه فامیلی از بابات به ارث بردی و نمیخوایش. حالا علی چرا باید یه پیشوند رو که معلوم نیست چجوری درست شده، به یدک بکشه؟

علی خوشحال شد و گفت: منم فقط علی هستم. نه هیچ چیز دیگه .

سها خوشحال شد و گفت: آخ جون چقده خوب که دیگه قرار نیست پشت یه سری چیزهای بادآورده قایم بشیم. پس من هم سها هستم.

با کمی غرور همیشگی گفتم: منم سعیده‌ام. هیچ علاقه‌ای هم به این فامیلی احمدزاده ندارم. آخه کی تو عمرش دیده که احمد بزاد؟

 

همه زدیم زیر خنده و عهد بستیم خودمون باشیم. خود خودمون هویتمون رو کامل کنیم و روی پای خودمون، ایستاده بمیریم!

البته این تیکه آخرش رو از روی یه فیلم یاد گرفته بودیم و دقیقا تصمیم مردن نداشتیم.

تو همین حال و احوال بودیم که یه اعلامیه رو چسبوندن رو کانال تلگرامی ما و دعوتمون کردن به عزا! معمولا تا بوده همین بوده. کسی ما رو به شادی دعوت نمی‌کنه که شیرینی و شام عروسی گرون تموم میشه! ولی تا بوده برا عزا زود دعوت شدیم. نمیدونم شام عزا رو کدوم رستوران، مفت میپزه؟!:(

قرار شد از لحاظ کپی رایتینگ تمام جملات رو بررسی کنیم. خب باید ببینیم چی مخاطب رو جذب می‌کنه تا ادامه‌ی این دعوتنامه رو بخونه.

احسان گفت: ببین اسم طرف چی بوده؟

مرحوم مغفور شادروان کربلایی حاجی .

علی گفت: بهتر بود اول می‌نوشتن : حاجی کربلایی . خب حاجی که نسبت به کربلایی تو اولویته!

گفتم: اصلا موافق نیستم که مشهدی رو ننوشتن. آخه این خدابیامرز که کربلا و مکه رفته، حتما مشهد رو هم دیده.

بعد سها از اونور گفت: اگه آدم بره قم، بهش میگن قمی ؟ یا اگه بره سوریه زیارت کنه، بهش میگن، سوری؟

به نظرم که حق با سها بود. آخه چرا به هیچکی نمیگن: سامرایی یا کاظمینی؟ حتی تا حالا به کسی قمی یا سوری هم نگفتن. یعنی اونا زیارتگاه نیستن؟

نظر علی این بود که از وقتی کربلا راهش باز شده، مشهد از مد افتاده و کسی مشهدی نیست. همه کربلایی یا حاجی هستن و یا ترکیبی از این دو تا

تو دلم گفتم: آخه اصلا انصاف نیست که مشهد به اون عظمت از یادها بره. تازه اومد به بازار کهنه میشه دل آزار!:(

تو همین افکار مالیخولیایی خودم غرق بودم که یهو احسان از اونور گفت: این اعلامیه پرسونای خودش رو داره واسه همین ما ازش خوشمون نیومد و ما رو جلب نکرد. چون ما داریم القاب رو حذف می‌کنیم. بهتره به نظر دیگران احترام بزاریم و بریم سر کار خودمون.

همه سکوت کردیم یه سکوت طولانی چرا سفرهای رفته و نرفته‌ی ما باید هویت ما رو تشکیل بدن؟ حتی اگه تلنگری زده باشن به افکارمون، یه چیز شخصی بوده نه یه چیز آویزون.

روحت شاد امیرکبیر، کاش بودی و میدیدی .

همه‌ی این القاب یه چیزی مثل وصله‌ی لباسن که همرنگ لباس نیستن. یا مزه نمک که تو غذا حل نشده و یا شاید .

حتی دکتر و مهندسش، استاد و . همشون اصطلاحات دهن پرکن هستن مثل اینکه بخوای به یه شلوار کش بندازی و به جای اینکه کش بره تو کمری شلوار، این کش نخ نما رو روی شلوار ببندی! مفتضح تر از این نمیشه L

بگذریم. بهتره به نظر دیگران احترام بزاریم! کلیشه‌ای ترین کلیشه‌ی این دنیا .

اما شما، ما رو به اسم صدا بزنین که رهاییم از قید هر چیزی که بخواد ماسک بشه رو صورتمون Jشاید تو انتخاب اون هم سهمی نداشتیم ولی خب مال خود خود خودمونه و باید بسازیمش 


من اشکان هستم! یعنی نه اینکه اسمم اشکان باشه‌ها، اما چون زود میزنم زیر گریه بچه‌ها اسمم رو گذاشتن، اشکان .

 

حتی به مردن گربه‌ی پیر همسایه هم گریه می‌کنم. یه وقتهایی یه خاطره یا یه فکر غم انگیز هم اگه راه گم کنه و از ذهنم بگذره گریه می‌کنم. کلا گریه یکی از چیزهاییه که با اجازه یا بدون اجازه‌ی من میاد.

یادمه یه بار که خاله‌ی آخری رو برا زایمان بردیم بیمارستان، یه خانمی فوت شده بود و بچه‌هاش داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن، منم قاطی اونا نشستم و کلی گریه کردم. یهویی دیدم خاله جان با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: تو هم این خدا بیامرز رو می‌شناختی؟

گفتم: نه ولی ببین عروسش چجوری داره گریه می‌کنه؟

خاله با بی‌تفاوتی گفت: برو بابا، هیچ عروسی برا مادرشوهر گریه نکرده. اینم لابد فیلمشه!! پاشو، خودت رو جمع کن. برا غریبه گریه نمی‌کنن!

خاله اعتقاد داشت که آدم باید برا عزیزانش گریه کنه! شاید هنوزم این اعتقاد رو داره ولی من به اشک دیگران هم گریه می‌کنم.

پدربزرگ که مرد، یهویی با یه حرکت انتهاری گریه نیومد که نیومد! یعنی حالا چکار کنیم؟

تو دلم گفتم: خب زور که نیست، مگه با گریه کردن من قراره زنده بشه؟ من که نکشتمش!

حتی به گریه‌های پدرجان هم بی‌تفاوت بودم. به نظرم پدرم هم نباید گریه میکرد برای یه دیکتاتور که تا زمانیکه سرپا بود، اذیتمون کرد!

پدربزرگ بود و یه پسر ارشد که چون دیپلم گرفته بود، باید تا آخر عمرش برده‌ میشد. یعنی پدر ما رو درآورد با این دیپلمی که پدر گرفته بود. حالا چون اون یکی عموها زیر دیپلم بودن و البته خانم‌های خشن‌تری هم داشتن زیاد مورد توجه و فرمانروایی پدربزرگ نبودن و فقط ما بودیم که باید تاوان این دوازده سال درس رو میدادیم.

چون پدربزرگ اجازه داده بود پسرش دیپلم بگیره!!! با مسافرت، مهمانی، خنده و گریه‌ی ما کار داشت . حتی با حقوق پدر هم کار داشت و باید حقوق رو به اون میدادیم تا بهمون پول تو جیبی بده! به نظرش بخاطر دیپلم، حقوق میگرفت و این پول حق پدربزرگ بود!

زندگی ما همیشه تو سایه‌ی مردی بود که از احترام سواستفاده میکرد و زور می‌گفت. ولی من به چشم پایان دیکتاتور رو دیدم!

دیکتاتوری که روزهای آخر به فکر حق و حقوق افتاده بود و به هر دلیلی که برام روشن نشد، سعی میکرد به بقیه بگه که حق این پسر مظلوم رو پایمال نکنن! البته مطمئنم، وصیتش هم برا هیچکس مهم نخواهد بود!

برای پدربزرگ اشکی برای ریختن نداشتم. تو سالن نماز مزارستان، جلو غسالخانه ایستاده بودم و به رفتن مردی فکر میکردم که هیچی با خودش نبرد. اونیکه دندون تیز کرده بود بعد از مرگ پدر، بیچارمون کنه و از پدر ارث ببره، حالا خودش مرده بود.

اونی که همیشه مادر رو تهدید میکرد و براش خط و نشون می‌کشید داشت میرفت زیر یه خروار خاک! بدون هیچ پس‌اندازی، لای کفنی خوابیده بود که مادرم از کربلا آورده بود! و من فقط می‌تونستم بگم: سفر بخیر.

آخر بی‌رحمی بود و من بیرحم‌ترین آدم اون جمع! تا اینکه جنازه‌ی دیگه ای اومد و مردمان داغداری که فریاد میزدن. یهو قاطی اونا زدم زیر گریه. هی گریه میکردم و هی مادرم با تعجب می‌گفت: از دیروز هر کار کردم ناراحت نشدی. یهو چی شد؟

همه فکر میکردن من برا پدربزرگ گریه می‌کنم و هیچکس یک درصد احتمال نمی‌داد که من دارم برا اون جنازه‌ی غریبه گریه می‌کنم. مردی ناشناس که غم بزرگی رو دل خانواده گذاشته بود.

بعد از مراسم، عمه‌ها که کلا خودشون رو زده بودن به گریه و بیشتر به کلاس جاری‌ها و افاده‌ی عروس‌ها گریه میکردن، یه حساب سرانگشتی راه انداختن که ببینن کی بیشتر گریه کرده!

معمولا سابق بر این رسم بود که ما نگاه کنیم ببینیم کی اومده مراسم تشییع، اسمش رو برای شام شب سوم یادداشت کنیم. اما انگاری الان قرار بود به اونایی که گریه کرده بودن شام بدن!

عمه‌جان با نگاه مهربانانه‌ای گفت: سعیده موقع نماز خیلی گریه میکردیا!

با سادگی هر چه تمام گفتم: آره، اون یکی جنازه که آوردن انگاری خیلی جوون بود. زنش بدجوری گریه میکرد منم گریه‌ام گرفت!

عمه که حرفی برای گفتن نداشت، زود حرف رو عوض کرد و گفت: خدابیامرزه پدرم رو، هیچکس به اندازه‌ی من نسوخت و .

منم مثل یه خنگ به تمام معنا گوشی بازی میدادم که یهو عمه بین تعریف‌های خودش از گریه و بغض فراوان، گفت: خداییش این جاری منو دیدین؟ بعد اینکه شوهرش مرده تازه جوونتر هم شده! دیدی چه مانتو گرونی پوشیده بود؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم: عمه جان شما برا آقاجان گریه میکردین یا برا مانتو جاری تون؟!

عمه که مونده بود کدوم گزینه رو انتخاب کنه، با صراحت گفت: خدا پدرمون رو بیامرزه. گریه احتیاج نداشت که . عمرش رو کرده بود. پدر هممون رو هم این اواخر با مریضی درآورده بود. والله به خدااااااا

گفتم: ای عمه‌ی شیللووووغ، تو هم بعله؟!

باشرمندگی گفت:بعله J

و من گاهی همچنان اشک میریزم به جوانی های مادرم! به دیپلم پدرم و به کودکی‌های خودم و به تمام چیزهایی که حق من بود و زندگی از من دریغ کرد.

روحت شاد پدربزرگ، به هرحال تو هم یک فصل سخت زندگی بودی و باز هم پاس کردیم تو را با تمام تبصره‌ها


داشتم وبلاگش رو میخوندم. اون دیگه نیست اما نوشته‌هاش هستن. میشه با هر کدوم از پستهاش کلی زندگی کرد. همینجوری شب از نصفه گذشته بود که یهویی خوابم برد. نمیدونم چی میدیدم. یعنی الان یادم نیست ولی حتما یه چیزی میدیدم که یهویی این ضمیر ناخودآگاه فضول شونه‌هام رو ت داد و گفت: پاشو

همیشه این ضمیر ناخودآگاه همینجوری بیدارم میکنه. یه جوری که زهره ترک نشم! اما من بهش میگم فضول! کلا منم از جنس همین آدمیزاد نمک نشناسم دیگه .

بعد یهویی دیدم تختم روان شده و مثل قالیچه‌ی سلیمان میخواد پرواز کنه. لوستر بالا سرم هم انگاری تاب دو تا فرشته‌ی شیطون بلا شده بود که هی از اینور میرفت اونور. از اونور میومد اینور. تو این لحظه طبق عادتی که همیشه داشتم و از بچگی از مادر یاد گرفتم، چند بار گفتم:"بسم الله االرحمن الرحیم".

بعد انگار فرشته‌های روی لوستر جن باشن. از بسم الله ترسیدن و دور شدن. لوستر داشت درست میشد و تختم واستاده بود. صدای در خونه‌ی همسایه که هی باز و بسته میشد، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. یهویی یاد وبلاگ اون افتادم که قبل خواب خونده بودم.

تو دلم گفتم؛ هی اگه الان این دیوار کنج اتاقم که ضعیف‌ترین دیوار این خونه‌ی قدیمیه، رو سرم ریخته بود، منم میرفتم پیش اون. بعد کی میومد از وبلاگ من یاد کنه؟ کلا اینا چیه من نوشتم؟ یه مشت خزعبلات!

بعد یاد عروس افتادم که دیشب اومده بود خونمون و طبق معمول کلی حرص خورده بودم. حتما فردا مادرجان میخواد دو ساعت کلاس بزاره و بگه: زله رو دیدین. مرگ هر لحظه با ماست. اینهمه با هم کل کل نکنین. دوست باشین!

 

اما خب، زله با تمام ریشترهای کم و زیادش نمی‌تونه کارد و پنیر رو با هم رفیق کنه. تازه از قدیم داستان عروس و خواهرشوهر همینجوری بوده. اصلا میخوام قهرقهر تا روز قیامت باشیم.

اما بدبختی یکی دوتا که نیست. پنجشنبه باید ببرمش عروسی. مادرجان هم که نیست. مجبورم باهاش خوب باشمL

بعد که از فکر عروس دراومدم، صدای باز و بسته شدن در آهنی دستشویی حیاط فکرم رو به خودش مشغول کرد. فکر کن یکی لحظه‌ی زله تو دستشویی در حال انجام کارش باشه . خیلی بده وقتی شلوارت پایینه، بمیری!

من که اصلا دوست ندارم اینجوری بمیرم! اصلا این زله چرا شب‌ها میاد؟ شاید دو نفر دارن کارهای خاک برسری می‌کنن. حتما باید کوفتشون بشه؟!

همینطور که دارم به انواع و اقسام رسوایی‌ها در موقع زله فکر می‌کنم. پتو رو می‌کشم رو سرم تا دوباره بخوابم. اما کو خواب؟ دارم به اون فکر می‌کنم و نوشته‌هاش!

چرا باید آد‎م‌ها بمیرن؟ چرا اون مرد؟ یعنی مرد؟ چرا باید اون قلم بایسته و دیگه ننویسه؟

هر چقدر بیشتر می‌خونمش، بیشتر می‌فهممش! دو ساعتی از زله گذشته و هنوز خواب به چشمم نیومده. به تمام سالهای قبل فکر می‌کنم. به روزهای زندگی تو پابدانا و تنهایی. به اون یازده ماه زندگی تو تهران و دعواهای بابا و عمو بر سر شراکت!

بعد یادم میاد که همه‌ی فامیل طرف عمو رو گرفتن، چون از مامانم خوششون نمیومد! بدون توجه به حق و حقوقی که بود! بعد تنها و غریب اومدیم تبریز.

اح چقدر فکر میاد سر آدم، چرا باید با عروس عین کارد و پنیر باشیم؟ خاله زنکی تر از این نمیشه مامانم میگه: هر چی بهت گفت، تو خوب باش. مثل اون عمه‌هات نباش!

تو دلم میگم: تقصیر من چیه؟ اون همش خانم معلم بازی درمیاره! اصلا پنجشنبه که رفتیم عروسی باهاش دوست دوست میشم ولی دیگه اجازه نمیدم بهم گیر بده. مثلا خواهرشوهر منما. (چه فرقی می‌کنه کی به کی گیر بده؟ مهم اینه که خواهرشوهرها تو تاریخ اسم در کردن، مثل عمه‌هامJ)

بعد باز زیر لوستر به وبلاگ اون و نوشته‌هاش فکر می‌کنم. به سالها رفاقت نامحسوسی که تموم شد و سالها رفاقت و افسوسی که شروع شده

زله گسلهای فکری منو فعال کرده، هی داره از یه نقطه انرژی تخلیه میشه و به آرامش میرسم. همه‌ی اون کاخ‌های خودخواهی که رو خرابه‌های ذهن مریضم ساخته بودم دارن سقوط می‌کنن.

دارم تلفات میدم، بعضی از رویاهام دارن جون میدن. بعضیا دارن شکل میگیرن. چقدر گسل!!

کلی از پیش فرضهام، فرسوده شده بودن و دووم نیاوردن. به جاشون باید چیزهای محکمتری بنا کنم. زله و پس لرزه‌هاش دارن منو زیر و رو می‌کنن و من افتادم رو زیر و رو کردن وبلاگ اون.

نشد که روح بشم و از پنجره‌ی طبقه دو پرواز کنم. اما چه شبی بود ؟!


گاهی وقتها یکی رو دوست داری که نمیخوای ببینیش!

میدونم هیچکی عین من نیست. من یه ناقص العقلم یا یه ناقص الدل. چه بدونم یکی از این نواقصم که هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته!

از یه دهه‌ی شصتی سوخته چه انتظارها دارین؟ کلا در این سوختن‌ها، یه چیزی کم شده خب!

هر چقدر فکر می کنم این نقص عضو به دل مربوطه یا به عقل، هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم. آخه دل خودش یه چیزیه که اصلا نیست و همش فکر می کنیم یه پنج برعکس تو سر شکممون جاخوش کرده. در حالیکه نیست. اصلا نیست.

 

حالا من یه ناقص الخلقه، چرا وقتی یکی رو خیلی دوسش دارم، نمیخوام ببینمش؟ این خودش یه سوال سخت فلسفیه. اصلا هیچ فیلسوفی نمیتونه بهش جواب بده چون تا حالا با این استثنا، برخورد نکردن که .

هرچی که میکشم از دست این درسهای اخلاق مدرسه است. کلا هر چی می‌کشیم از این درسهای اخلاق مدرسه است. کاش رفوزه میشدم و اینقده این درسها رو 20 نمیگرفتمL

بعدها زندگی به من یه چیزی رو یاد داد که اصلا با قواعد و اصولی که درسته، سازگار نیست. یادمه تو طراحی معماری نهایت تلاشم رو میکردم تا چیزی طراحی کنم که همه جوره درست و اصولی باشه. ولی استاد به طرحی نمره میداد که دلش میخواست! (با کلی چیزهای غیر اصولی)

تو زندگی دلم می خواست همه رو برا خودشون دوست بدارم. اصولم این بود که آدمها رو نباید با خودخواهی تصاحب کرد. همین شد که هیچکس منو بخاطر خودم یا خودش نخواست L

اینکه بدون تقلب، بدون دور زدن، بدون خودخواهی، بخوای به آرزوت برسی، خیلی خیلی سخته و گاهی فکر میکنم محااااله

همیشه همه جا. با ادب و احترام دنبال کار بگردی، با کلی مدرک و مهارتاونی موفق میشه کار خوب پیدا کنه که یه جایی رو دور زده. تو صف اتوبوس، صف نون و حتی تو مهمونی اگه به همه احترام بگذاری، احترام و نوبتت رو از دست میدی. تا حالا هزار بار بیشتر، نوبتم رو به این و اون دادم و هیچکس نوبتش رو به من نداد. تو مهمونی هزار بار جامو به این و اون دادم و هیچکس جاشو به من نداده .

تو شرکت هزار بار مسئولیت اشتباهات خودم یا دیگران رو به عهده گرفتم و هیچکس این کار رو نکرد تازه گاهی وقتها جرات این رو داشتن که اشتباهاتشون رو گردن من بندازن. چون من بودم که جرات معذرت خواهی داشتم و دلم بزرگ بود چه فرقی میکرد یه بار معذرت خواهی کنی یا هزار بار.

دلم بزرگ بود؟! نمیدونم اینم یکی از اون عبارات گوش دراز کنی بود که بهم برچسب میزدن. کدوم دل؟ چجوری بزرگ بود؟ کو؟ کجاست؟

شایدم تقصیر از درسهای اخلاق نیست و من میترسم.

شایدم همش از ترس شکسته!

اونقده از شکست میترسم که نگوووو

اونقده از عشق میترسم که نگووووو

اونقده از وابسته شدن می ترسم که نگووو

اونقده از ازدست دادن می‌ترسم که نگوووو

خب دیگه مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه L

شایدم از عشق و علاقه‌ی زیاد به مرحله‌ی مجنون شدن می‌رسم و

دوستش دارم و نمیخوام ببینمش! نمیخوام ازم متنفر بشه نمیخوام کمبودهام رو ببینه. نمیخوام تصویر ذهنیش از من خراب بشه. و اینگونه دوستش دارم.

شاید این نوع دوست داشتن یک مشکل روانی باشه که از یه آدم ناقص الدل هیچم بعید نیست. البته رفیق شفیقم میگه: تو یه بی احساسیJ

خلاصه گفتم اینا رو که فقط گفته باشم اونقده که نمیتونم سر این کلاف در هم گره خورده رو پیدا کنم و ببینم چی به چیه؟! همه چیز و همه کس رو ریختیم رو داریه و بازم سر کلاف پیدا نشد


ازدواج برایشان قرارداد بود. یک معامله که در ازای چیزی که من "تن فروشی" می‌ناممش، به چیزی برسند.

به هر کدام که نگاه میکردم، بوی تعفن عقایدش دیوانه‌ام میکرد. شاید هم آنها به افکار من توی دلشان حرص میخوردند یا می‌خندیدند.

وقتی آقا شهرام بدون توجه به حضور زن و بچه‌هایش، از تعدد زوجین حرف میزد و به شوخی یا جدی، زنهای زیبارو را به رخ همسرش می‌کشید، مهین بانو از آنطرف با نیشخندی می‌گفت: به نظرم که میخواد و شوخی هم نمی‌کنه.

و من در خود آب شدن همسر آقا شهرام را میدیدم! دلم به حال او و تمام زنهایی می‌سوخت که نه قربانی مردان هوسران که لگدمال شده‌ی کفشهای پاشنه میخیِ ن بی‌احساس شده‌اند.

بعد مریم وارد مجلس شد با چادری سیاه و صورتی شکست خورده، دست دختر 8 ساله‌اش را گرفته بود. جلوی در نشست و صورتش را گرفت تا هیچ محرم و نامحرمی یک بیوه‌ی جوان را با انگشت نشان ندهد.

هنوز 5 ماهی از رفتن شوهر جوانش نمیگذرد. اما، مریم 50 سال پیرتر شده و دخترک آب شده. لاغر و نحیف در کنار مادر نشست. همه در حال پچ پچ بودند که زن عمو از آنطرف به عمه می‌گفت: زود شوهرش بده، بمونه که چی؟ نگهداشتن یه بیوه خیلی سخته؟

توی دلم هر چه فحش بود نثار زن‌عمویم کردم و گفتم: زن‌عمو جون ماشالله بزنم به تخته روز به روز چاقتر میشینا‌! زن‌عمو که کلا از مداخله‌ی دیگران خوشش نمی‌آید، با عصبانیت جواب داد: نون بابای تو رو که نمی‌خورم. به کسی چه مربوطه من چاقم یا لاغر؟

با پررویی گفتم: ازدواج یا عدم ازدواج مریم هم به خودش مربوطه، نون شما رو که نمیخوره. حقوق شوهر خدابیامرزش رو میخوره. از طرفی اگرهم خواست ازدواج کنه به من و شما مربوط نیست.

مادر که کلا ترسیده بود، نکند آخر این جنگ به دعوا برسد!! به داد جمع رسیده و بحث را پیچاند تا همه به سکوت در دلمان، همدیگر را فحش باران کنیم. از آنطرف جنازه‌ی پدربزرگ روی زمین مانده بود.

همسرجوانِ پدربزرگ از دادن کارت ملی و شناسنامه، خودداری میکرد و می‌گفت: اول حقم رو بدین تا مدارک رو بدم! یعنی گرو کشی !!

 

نه دکتر جواز دفن میداد و نه . با توجه به پرونده‌ای که این زوج جنجالی در دادگاه داشتند و نامه‌هایی از دادگاه، مراحل تشیع و تدفین پدربزرگ انجام شد.

خانم جان، تقاضای پول و خانه میکرد و در هیچکدام از مراسم‌ها نیامد. اما از همان لحظه‌ی فوت پدربزرگ به دنبال حق و حقوق بود. از این اداره به آن اداره و تلفن پشت تلفن که حقم را بدهید و

چقدر آن لحظه از اعتمادم به آدمها پشیمان شدم، فقط خدا میداند! انگار هر چه وقاهت بود چشمه‌اش را پیدا کرده بود تا قلقل ن بیرون بریزد و روان شود در واقعیتهایمان.

چقدر بیزار شدم از آدمهایی که دلم برایشان میسوخت! در حالیکه رحم و مروتی توی دلشان نبود. دنیای بیرحمیست.

گویا چیزی به نام شوهر، همسر یا وفاداری واژه‌های تکراری و نامفهومی هستند. شاید ما زیادی سنتی فکر می‌کنیم. شاید آنها زیادی معامله گرند.

دنیا خیلی بیرحم شده! به قول مادربزرگ اونقدر سدر و کافور تو زمین ریختن. که بوی کافور، همه رو بی احساس کرد!


صبح خیلی زود باید میرفتم بانک و چک 50 میلیونی رو از بانک ملت وصول میکردم. بعد پول رو میبردم اونور خیابون مثل گوشت قربونی تو بانک های صادرات و رفاه واریز میکردم.

کاری سخت‌تر از این وجود نداشت. وحشتناک‌ترین کار ممکن بود. تا اون روز کلی پول درشت رو یا با ساتنا و شبا، یا با چک بین بانکی جابجا کرده بودم. اما این چک بنا به دستور رییس باید نقدی گرفته میشد و یه مقداری میرفت بانک صادرات، یه مقداری رفاه، یه مقداری میومد شرکت و . یعنی عملا چک بین بانکی و الباقی داستان‌ها برای این 50 میلیون جواب نمیداد. (ناگفته نماند که اونروزها، 50 میلیون ارزش داشت)

صبح زود مثل همیشه از خونه زدم بیرون، تو مسیر دیدم لبنیاتی بازه، یه جلبی یک کیلویی پنیر لیقوان گرفتم. معمولا صبحانه رو تو شرکت می‌خوردیم. غیر از پنیر لیقوان، هیچ پنیری رو دوست ندارم.

 

نون رو نگهداشتم برا بعد بانک، با نون تو بانک چکار می‌تونستم بکنم؟ تازه الانم دو ساعت تو صف واستادن برا نون، اصلا به صلاحم نبود.

رومه مردم سالاری رو هم از باجه جلو بانک خریدم و انداختم تو ساک دستی پارچه‌ای که داشتم.

توی بانک، طبق معمول روزهای خوب، یه آقایی بود به نام آقای حمیدی، که کارهای من رو انجام میداد. همینطور که داشت میرفت 50 میلیون رو بیاره، گفت: نایلون سیاه هم میخوای؟

نگاهی به کیفم و ساک دستی کردم و بعد بی‌اختیار گفتم: اگه ممکنه یه نایلون مشکی هم بدین.

آقای حمیدی که نایلون رو آورد، یه لحظه پشیمون شدم و گفتم: اصلا چه کاریه؟ پولها رو تو دستم از اینور خیابون ببرم اونور. به آقای حمیدی گفتم: میشه 2 تا چک بین بانکی بگیرم؟ یکی برا بانک صادرات، یکی برا رفاه و بقیه رو هم بریزین به ملت کارتم. کارتم رو میدم رییس خودش هر جور خواست خرج می‌کنه.

اصلا هرچی بخواد بگه. من نمیتونم ریسک کنم پول با خودم اینور و اونور ببرم.

آقای حمیدی از پیشنهادم استقبال کرد و کارهام رو به ترتیب انجام میداد که یهو یکی از همکارها رو دیدم که اومده بود کارتش رو تعویض کنه. بعد سلام و احوالپرسی، گفتم: کارم تموم بشه میرم نون بخرم. بعد میام شرکت. میشه این ساک دستی رو ببری شرکت تا من بیام؟ فقط مواظب باش. ساک رو محکم بگیر.

همکارم بدون اینکه بپرسه تو ساک دستی چیه، گفت: باشه و رفت.

چند ثانیه‌ای نگذشته بود که از بیرون بانک، فریاد بلند شد. بین صداها، صدای همکارم رو هم می‌شنیدم که داد میزد: رو بگیرین. و .

از آقای حمیدی اجازه خواستم تا یه لحظه بیرون رو نگاه کنم، یهو دیدم همکارم با چشمان گریان و زبانی که بند اومده داره فریاد میزنه: 50 میلیون رو برد.

گفتم: کدوم 50 میلیون؟ چطوری؟

با زبان بند اومده گفت: در ماشین رو باز کردم. ساک دستی رو گذاشتم رو صندلی که موتورسوار اومد و یه ده هزاری داد تا بهش دو تا 5 هزاری بدم. دست که تو جیبم کردم، یکی دیگه ساک دستی رو برداشت و زود سوار موتور شد و رفتن.

یه نگاهی بهش کردم و گفتم: حالا 5 هزاری که بهش ندادی؟ با تعجب گفت: نه. ده هزاریش هم اینه تو دستم مونده.

گفتم: اشکال نداره. نهایتش 20 هزار ضرر کردیم. فدا سرت.

با تعجب گفت: مگه تو ساک پول نبود. خودت گفتی مواظب ساک باش.

گفتم: نه بابا پنیر لیقوان بود برا صبحونه خریده بودم. با رومه مردم سالاری که برا رییس خریدم. راستی، یه ظرف مربا هم بود که مامانم پخته بود. برات آورده بودم Lگفتم مواظب باش، چون میترسیدم شیشه مربا بشکنه، بریزه تو ساک، فاجعه بار بیاد

همکارم که نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه گفت: مربای قیصی بود؟

گفتم: حالا دیگه دادی برد. من برم آقای حمیدی منتظره. با این ده هزاری رومه و نون بخر. من بازم پنیر میخرم میام.

تو راه برگشت همش این شعر رو میخوندم که:

زاغکی قالب پنیری دید

به دهان برگرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی

که از آن می‌گذشت روباهی

روبه پرفریب و حیلت‌ساز

رفت پای درخت و کرد آواز

گفت به به چقدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می‌خواست قار قار کند

تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهک جست و طعمه را بربود


همه عادت داشتند شب آخر روی پروژه‌هاشون وقت بذارن. من عادت داشتم در اولین فرصت تمومش کنم. همین باعث شکستم بود!

البته نه در درس طراحی فنیدرس طراحی فنی یه جورایی دو دوتا چهارتا بود و همیشه بالاترین نمره را میگرفتم. اما درس طراحی معماری یا ساخت و ارائه که با ماکت سازی و پرزانته معنی پیدا میکرد. جور دیگه‌ای رقم میخورد.

تو این درسهای هنری علاوه بر سلیقه‌ی استاد یا ارادت خاصش به یک دانشجو. به پول هم مرتبط بود. پول همه جا حرف اول رو میزد!

وقتی از اول ترم شروع به کار کنی و هر جلسه قسمتی از کارت رو به استاد نشون بدی، ناخودآگاه بقیه دانشجوها دستت رو میخونن. سلیقه استاد به دستشون میاد و البته متریالهای بهتری میخرن!

البته داستان به این پیشمرگ شدن تموم نمیشد. شرکتهای بزرگی تو این شهر کارهای دانشجویی آماده دارن تا شب امتحان هم تحویل میدن و در ازاش از بچه پولدارها پول خوبی میگیرن!

آنوقت من چی؟

من در کل هفته 10 هزار تومان پول تو جیبی داشتم و 6 روز در هفته به دانشگاه میرفتم. آنروزها کرایه رفت و برگشتم سر جمع 700 تومن میشد و 4200 تومان از 10000 را به کرایه ماشین میدادم و با 5600 تومان مقوا، فوم و چسب میخریدم! البته هر چه باقی میماند پس انداز میکردم برای شرایط بحرانی.

نه ساندویچی میخریدم و نه بریز بپاشی داشتم. سرم به کار خودم بود و تمام تلاشم این بود که پروژه ها را هر جلسه با کلاس پیش ببرم تا به شب امتحان نمونن.

تو درس ترسیم فنی که دیگه کسی نمی تونست رو دست من بزنه، یه استاد داشتم که اصلا از من خوشش نمیومد. یه دانشجویی هم بود از اون دست به جیبها که برای نمره 20 همه چیز حتی استاد رو هم میخرید.

این دانشجوی عزیز که اسمش فرناز بود. از بدشانسی هم محلی ما بود یه دختر نازک نارنجی بود که به همه چیز هم گریه میکرد و اعصاب ادم رو میریخت به هم. هر روزم خونه ما بود یا زنگ میزد و کلافه میکرد که زود باش نقشه ها رو بده من نگاه کنم. من هیچی یاد نگرفتم و

البته بعدا کاشف به عمل اومد که نقشه‌های منو میده به اون شرکت تا از روش براش راپیدکاری کنن.

روز تحویل پروژه که رسید، استاد با افتخار گفت: تو این کلاس کلی نمره 20 داریم و شروع کرد یکی یکی اسمشون رو خوند. اسم این عزیز گرامی رو که میخوند کلی از نقشه‌ها و .تعریف کرد. اما خبری از اسم من نبود.

یکی از دوستام زود برگشت و گفت: استاد پس چرا سعیده اسمش نبود. استاد با قیافه حق به جناب، یه نگاهی به من کرد و گفت: تو نوزده و نیم شدی . برو کارهای فرناز رو ببین . من به کارهای درجه یک نمره دادم.

فرناز هم با خوشحالی کارهاش رو پهن کرد رو میز که به من نشون بده. . البته نه خودش و نه اون کسی که راپیدکاری میکرد و نه حتی استاد به این دقت نکرده بودن که فقط من تو نقشه‌هام تو علامت شمال و جنوب بالای پلان، اسمم رو جا داده بودم.

هیچی نگفتمنمره ها داده شده بودن. حتی اگه به استاد میگفتم فرناز از روی نقشه های من تقلب کرده . استاد بازم بهم نمره 20 نمیداد. کلا از من خوشش نمیومد و این کاملا مشخص بود.

سالها گذشت من نتونستم ادامه تحصیل بدم. فرناز تو ترکیه دکترا میخونه. من نتونستم شغل مناسب داشته باشم، خیلی از بچه ها و همکلاسیهام که اصلا دانشجوی الف نبودن موفق شدن، ادامه تحصیل دادن ، شغل دارن و دارن به خوبی زندگی می کنن.

گاهی فکر می کنم تمام زندگی با تقلب جلو میره. اگه منتظر بمونی که هر کاری رو با انسانیت، تلاش و وقت شناسی خودت جلو ببری، یهو می بینی زمانت تموم شده و تو آخر خطی

گاهی هم میگم : حتما قراره کاری انجام بدم بهتر از هر کار. توهم منتخب بودن دارم J


 

قرار بود هر کدوم برای روی سنگ قبرمون یک جمله پیدا کنیم! یک چیزی که شبیه به امضامون تک و منحصر بفرد باشد. چیزی که ما رو بعد از مرگمون فریاد بزنه.

مادر می‌گفت: خبه خبه! حرف تموم شده رفتن رسیدن به سنگ قبر. بعد مردن اصلا آدم سنگ میخواد چکار؟!

مینا همش میگفت: بر سر قبر من اگر می‌آیید آهسته و نرم قدم بردارید.

 

مسخره میخواست پا جای پای سهراب بزاره! گفتیم : برو بابا اون حرف مال سهراب بوده همه میدونن حرف تو نیست.

فرشته دلش میخواست رو سنگ قبرش بنویسن: نوگل پرپر. حالا انگاری تو 5 سالگی مرده بود. خوبه که همین الانش 30 رو رد کرده هاااا. بعدم فکر کن یکی تو 80 -90 سالگی بمیره رو سنگ قبرش بنویسن: نوگل پرپر.مسخره استL

مهتاب دوست نداشت بمیره. اصلا از قبر هم میترسید. دلش میخواست بره بالای کوه بمیره لااقل به آسمون نزدیک باشه بعدم گم و گور بشه و هیشکی پیداش نکنه البته گفتیم شاید کرکس ها بیان بخورنش، بیشتر ترسید و گفت: نمیخوام بمیرم.

فاطی اما یه نگاه شاعرانه‌ای به داستان داشت و می گفت: رو سنگ قبرم باید بنویسن "زندگی نکرد و رفت" همه زدیم زیر خنده و گفتیم: خب زندگی بکن و بمیر مگه الان قراره بمیری؟!

مادر اما همچنان عصبانی از تو آشپزخونه داد میزد و می‌گفت: قحطی حرف اومده؟ اصلا بعد مردن چه اهمیتی داره که رو سنگ قبر آدم چی بنویسن؟ یه دری وری پیدا میشه شما به فکر زندگی باشین

اما برا من مهم بود. میخواستم یه چیزی رو سنگ قبرم بنویسن که هر کی از کنارش رد شد میخکوب بشه. یه چیزی که نه اشک کسی رو در بیاره و نه باعث ترحم بشه. بلکه طرف مجبور بشه فکر کنه و یا یه تحولی توی زندگیش بده!

اینجا بود که کپی رایتینگ باید میومد به کمک .

فاطی میگفت: حالا خیلی هم آدم مهمی نیستیما. نهایتش 100 سال سنگ قبرمون بازدید کننده داشته باشه بعد اون به چه دردی میخوره؟!

اما همون 100 سال هم مهم بود. باید یه جمله پیدا میکردم که برای یکی دو نسل لاقل کافی باشه.

مینا مسخره بازی در میاورد و میگفت: بگو بنویسن، اینجا کسی خوابیده که خواب را بر خود حرام میکرد.

فرشته از اونور میگفت: آسوده بخواب که ما بیداریم!

فاطی اما یه فکر بکری کرد و گفت: رو سنگ قبرت بگو بنویسن، تکخور باز هم تنها رفت!

یادم نیومد تک خوری کرده باشم و نگاه چپ و چوله ای به فاطی انداختم که زود خودش رو جمع کرد و گفت: همیشه از استاد طراحی فنی تو بودی نمره بالا میگرفتی. تک خوری میکردی؟

متوجه شدم نمره رو هم میشه خورد. خیالم راحت شد و دوباره به فکر فرو رفتم که رو سنگ قبرم چه چیز آموزنده‌ی منحصر بفردی باشه .

مادر همچنان میخواست این بحث رو زود تموم کنیم. اصلا خدا بگم چکار کنه اونی که این آشپزخونه ها رو اپن کرد. آدم اصلا امنیت نداره!

یه چند دقیقه ای سکوت همه جا رو گرفته بود که یهویی ارشمیدس وار فریاد زدم: یافتم یافتم.

میگم رو سنگ قبرم بنویسن: آمدم، رقصیدم و نمایش تمام شد.

مهتاب یه نگاهی کرد و گفت: چه جلف!!

فاطی اما تو قسمت رقصیدنش دچار ابهام شده بود که ، تو کی رقصیدی ما ندیدیم؟!

فرشته اما دست زد و گفت: هممون هر روز به ساز زندگی میرقصیم. یه خورده رو همین کار کنی خوبتر میشه ها.

مادر از اونطرف برا اینکه قال قضیه رو بکنه داد زد که: همین خوبه .صلواتش رو بفرستید.

هنوزم نمیدونم رو سنگ قبرم چی بنویسن بهتره؟!


خیابان را که پشت سر گذاشته بودیم، فکر اینترنت آزار دهنده روی اعصابم رژه میرفت در نبش چهاراه فروشگاه بزرگی نظرم را به خود جلب کرد. نه بزرگی فروشگاه و نه کاربری‌اش هیچکدام برایم جذاب نبود. تنها اسمی که روی شیشه بود مرا برد به سالهای دور. همان سالهای پر از درس پابدانا.

چهار یا پنج ساله بودم که سعید هم آمده بود تا همبازی روزهای تنهایی‌ام شود. آن روزها در پابدانای جان، خانه‌های سازمانی را بر حسب موقعیت شغلی یا حقوق پایه به کارکنان معدن میدادند.

ما را هم از معدن زیبایمان به داخل پابدانا فرستادند. وای معدن هر چه بود زیباتر بود. زیبا و شیرین. اما پابدانا Lدر همان ابتدا باید در خانه‌ی کوچکی زندگی میکردیم که از بدشانسی ما مستراحش را با همسایه جان شریک بودیم!

یعنی بدتر از این نمیشد که آدم آفتابه به دست جلو دستشویی بایستد تا همسایه کارش را بکند و بعد نوبت تو شود تازه آقای همسایه هم مرد خوش نامی نبود و همه‌ی زنهای همسایه در موردش داستانها می‌گفتند.

از بدشانسی ما خانه‌های پابدانا مدل‌های اروپایی جذابی داشتند. خیلی جذاب. مثلا پنجره‌ی آشپزخانه‌ی همسایه به حیاط ما باز میشد و مستراح هم بیشتر به خانه‌ی آنها نزدیک بودL یعنی یه مدل پیچ در پیچ .

مرد همسایه هم که یا واقعا و یا بخاطر پیش زمینه‌ی ذهنی که بود. کمی تا قسمتی زیادی خوش اخلاق بود. (به دلیل پاره ای از موارد از ایشان با ج آ یاد می‌کنیم. شما اصلا خیال نکنید که اسم ایشان آقای جمال آبادی بود!) یعنی آنقدر که هر روز جلو پنجره می‌ایستاد و به ما لبخند میزد به همسر چاق و تپلش لبخند نزده بود. روزی در میان این خنده‌های دلنشین، نمیدانم چه نگاهی به مادرجان فرمودند که مادرجان با عصبانیت گفت: آقای ج آ خوب نیست آدم تو حیاط مردم رو بپاد. خوشتون میاد یکی تو خونه شما سرک بکشه؟

سریه خانم همسر آقای ج آ که صدای مادرجان را شنیده بود به طرف پنجره امد و با داد و بیداد به سر شوهرش، پنجره را بست و

اما این حرف مادرجان چنان آتشی در دل آقای ج آ انداخت که هر روز با کینه و بغض یک بلایی سر ما می‌آورد. مثلا یکشب سیم برقی را که از جلو پنجره آنها میگذشت را با انبر قطع کرده بود.

روز دیگر از پنجره آشپزخانه توی حیاط ما آشغال میریختند و همچنان این شیطنتهای آقای ج آ ادامه داشت تا در یک تابستان دلپذیر خاله جان ما با خانواده به پابدانا آمده و مهمان ما شدند. خاله جان ما آنزمان دو تا بچه داشت و هنوز به سومی توی رویاهایش هم فکر نمیکرد. یعنی این دو تا آتیش پاره به اندازه یه لشکر سر و صدا داشتند.

فریده و فرید آنقدر شلوغ بودند که حد نداشت و ما از شیطنت‌های خاله زاده‌ها متعجب شده و گاه می‌ترسیدیم. در یکی از این روزهای مهمان داری. بعد از ناهار متوجه شدیم از فرید خبری نیست که نیست.

همه جای پابدانا را زیر پا گذاشتیم و به هر جا فکرمان می‌رسید سر زدیم. اما دریغ از یک نشان. همینطور که دنبال فرید بودیم. شوهر خاله جان از استرس زیاد دچار بیرون روی شده و آفتابه را پرکرد تا به دستشویی برود.

شوهر خاله جان تا جلوی در دستشویی رسید متوجه شد که یک قفل بزرگ را به در آهنی توالت زده‌اند و از داخل دستشویی صدای فریادهای فرید می‌آید. از قرار معلوم آقای ج آ در دستشویی را قفل کرده و دست زن و همسر را گرفته و به مهمانی رفته بود تا ما را جور دیگری شکنجه دهد.

بعد از تماس با پاسگاه، و آمدن مامور در دستشویی باز شد و فرید بیچاره که کلی هم ترسیده بود از اسارت ازاد شد. آقای ج آ هم قسم میخورد از وجود بچه در دستشویی بی اطلاع بوده و اصلا او را ندیده است.

در این میان فرید و فریده دست از شیطنت برنداشته بودند و در فکر توطئه ای بودند تا حال آقای ج آ را بگیرند. گرچه خاله خوش خیال من توی دلش قند آب میشد که این فرید چقده ساکت شده و دیگه بی اجازه اینور و اونور نمیره!

فردای آنروز صدای آقای ج آ بلند شد که : آهااااای کی این موش مرده رو انداخته بود تو کفش من؟! همه بی اطلاع به هم نگاه میکردیم و هیچکس یک درصد هم احتمال نمیداد این کار فرید و فریده باشد. آنها چمدانهایشان را بسته بودند تا بروند با قیافه مظلوم و بی خبری بای بای کنان سوار اتوبوس شدند و رفتند. هیچکس هم نگفت موش مرده را فرید از بیابان پیدا کرد و .

 

گرچه همه میدانستند هیچ موش مرده‌ای که خودش نمیرود در پوتین آقای ج آ خودش را قایم کند چند وقت بعد آن خانه را با نظر پاسگاه عوض کردیم . اما داستان آن زندان و گروگانگیریِ خواسته یا ناخواسته از یادها نرفت.


نمی‌دونم همه دهه شصتی‌ها اینجوری ان یا فقط ما، اما گاهی از اینجوری بودن اصلا خوشم نمیاد. سعید میگه انگاری یکی برچسب زده رو پیشونی ما و نوشته "پخمه". اما من هر چی جلو آینه واستادم و با صابون این پیشونی لامصب رو شستم، فرقی نکرد که نکرد. مادر بعد 40 سال برگشته میگه: شما پدرسوختگی بلد نیستین. میگم: مامان حرف زشت زدی. مگه نگفتی هرکی از این حرفا بزنه خدا میبره تو آتیش جهنم میسوزونه؟ مادرم میگه: این حرف نیست، عملکرده.
مهمان‌های پر سر و صدایی بودند. از آن ناخوانده‌ها که آدم را به وجد می‌آورند. اولش آنقدر پشت در سر و صدا کردند که بدون شنیدن صدای زنگ، در را به رویشان باز کردم. بعد نمی‌دانم اصلا سلام دادند یا نه، همین‌طور سرشان را انداختند پایین و آمدند توی حیاط اولش ترس برم داشت که نشناخته و ندیده چرا باید این چهار مهمان بروند تو؟! اما خدایی برخوردشان حرف نداشت و شیفته کمالاتشان شده بودم. اما اجازه ندادم داخل خانه شوند.
از من به شما وصیت با آدمایی که کارخونه رو یه جا نگهداری می‌کنن، کار نکنین! اینا کارخانه‌دار نیستن که کارخونه را یه جا جمع کردن! حالا خودم عینهو ماری که از هر چی بدش بیاد سرش میاد، همیشه گیر این آدما میفتمL قدیم ندیما که تو دفتر سابق کار می‌کردم، کار و خونه یه جا بود. یعنی فکر کن یکی دایی اون یکیه، یکی باجناق این یکیه، یکی خواهر زن اون یکیه، یکی برادرزن این یکیه. خلاصه همه یه جوری به همدیگه وصل بودن و این وصل بودن باعث شده بود که کارخونه ایجاد بشه! حالا
لطفاَ به کسی برنخورد؛ به قول یک دوست که دیگه نیست. اون هم مثل من فمنیست نبود، اما به جایگاه زن همیشه ارزش قائل بود. دختر بودن تو این مملکت سخت‌ترین کار دنیاست. یه روز تو اینستاگرام یه چالش گذاشتم و خواستم دیگران نظر بدن. کلا دوست داشتم بدونم آیا تو ایران ن خانه‌دار خوشحال‌ترن یا ن شاغل؟ خیلی از خانه‌دارها نوشته بودن: ن شاغل خوشحال‌ترن. راست می‌گفتن: تو کل دنیا هم همینه زنی که کار می‌کنه جسارت داره.
مدت‌ها بود می‌شناختمش. می‌شناختم؟ گویا! شاید! پسر معقولی به نظر می‌رسید. با هم در چند تیم کار کرده بودیم تا این تیم آخر که با هم بودیم، به کرونا خوردیم و بعد تعطیلات عید کم کم احساس می‌کردم تیم به مشکل خورده است. از پول خبری نبود و در گروه هم کسی چیزی نمی‌‌گفت. تا اینکه بعد از تعطیلات عید به من زنگ زد و گفت: اینا پول ما رو خوردن و نمیدن میخوام برم ازشون شکایت کنم و. راست می‌گفت. از پول خبری نبود.
از قدیم ندیما گفتن: ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است! دروغ گفتن. شما باور نکن! یکیش خود من تو یه قدم به 40 سالگی اومدم با چند تا جوون 20 -25 ساله همکار شدم. خب که چی؟ خیال می‌کنین به من خوش می‌گذره؟! نه به جان خودم. همش باید فکر کنی ببینی چطور با این نسل ناآشنا ارتباط برقرار کنی. یا ما دهه شصتی‌ها خیلی عقبیم یا این دهه هفتاد، هشتادیا خیلی جلو . به هرحال روزگار با بالا و پایین‌هاش داره پدر صاب بچه رو درمیاره
دیروز بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم تا موهام رو کوتاه کنم! اصلا این موها جلوی پیشرفت منو گرفته بودند!!! به همین سوی چراغ، من می‌تونستم تا حالا دانشمند بشم!! همش تقصیر این موها بود. حالا هی مادر ما و بقیه مادرهای فامیل، دسته جمعی بگن؛ دختر باید گیس بلند ابروکمند و. داشته باشه. ما که نه ابروی کمند داریم و نه عاشق گیس بلندیموالله به خدا. موی بلند یه آدم باذوق و باحوصله می‌خواد که واسه جلو آینه هی نازشو بخرهنه مثل من که از صبح تا شب درگیر مال دنیام☹
قرار نبود دیگه حرف و سخنی از شرکت قبلی باشه به نظرم می‌ومد زیادی غیبت کردم و خدا از سر تقصیراتم نمی‌‌گذره! اما چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم دوباره به تجربیات سالیان نه چندان دور مراجعه کنم! بعدش دیدم بد نیست که‌این گنجینه پر از تجربه رو گاهی باز کنم بقیه هم ببینن توش چی بوده

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زنده باد پونی کوچولو