صبح خیلی زود باید میرفتم بانک و چک 50 میلیونی رو از بانک ملت وصول میکردم. بعد پول رو میبردم اونور خیابون مثل گوشت قربونی تو بانک های صادرات و رفاه واریز میکردم.
کاری سختتر از این وجود نداشت. وحشتناکترین کار ممکن بود. تا اون روز کلی پول درشت رو یا با ساتنا و شبا، یا با چک بین بانکی جابجا کرده بودم. اما این چک بنا به دستور رییس باید نقدی گرفته میشد و یه مقداری میرفت بانک صادرات، یه مقداری رفاه، یه مقداری میومد شرکت و . یعنی عملا چک بین بانکی و الباقی داستانها برای این 50 میلیون جواب نمیداد. (ناگفته نماند که اونروزها، 50 میلیون ارزش داشت)
صبح زود مثل همیشه از خونه زدم بیرون، تو مسیر دیدم لبنیاتی بازه، یه جلبی یک کیلویی پنیر لیقوان گرفتم. معمولا صبحانه رو تو شرکت میخوردیم. غیر از پنیر لیقوان، هیچ پنیری رو دوست ندارم.
نون رو نگهداشتم برا بعد بانک، با نون تو بانک چکار میتونستم بکنم؟ تازه الانم دو ساعت تو صف واستادن برا نون، اصلا به صلاحم نبود.
رومه مردم سالاری رو هم از باجه جلو بانک خریدم و انداختم تو ساک دستی پارچهای که داشتم.
توی بانک، طبق معمول روزهای خوب، یه آقایی بود به نام آقای حمیدی، که کارهای من رو انجام میداد. همینطور که داشت میرفت 50 میلیون رو بیاره، گفت: نایلون سیاه هم میخوای؟
نگاهی به کیفم و ساک دستی کردم و بعد بیاختیار گفتم: اگه ممکنه یه نایلون مشکی هم بدین.
آقای حمیدی که نایلون رو آورد، یه لحظه پشیمون شدم و گفتم: اصلا چه کاریه؟ پولها رو تو دستم از اینور خیابون ببرم اونور. به آقای حمیدی گفتم: میشه 2 تا چک بین بانکی بگیرم؟ یکی برا بانک صادرات، یکی برا رفاه و بقیه رو هم بریزین به ملت کارتم. کارتم رو میدم رییس خودش هر جور خواست خرج میکنه.
اصلا هرچی بخواد بگه. من نمیتونم ریسک کنم پول با خودم اینور و اونور ببرم.
آقای حمیدی از پیشنهادم استقبال کرد و کارهام رو به ترتیب انجام میداد که یهو یکی از همکارها رو دیدم که اومده بود کارتش رو تعویض کنه. بعد سلام و احوالپرسی، گفتم: کارم تموم بشه میرم نون بخرم. بعد میام شرکت. میشه این ساک دستی رو ببری شرکت تا من بیام؟ فقط مواظب باش. ساک رو محکم بگیر.
همکارم بدون اینکه بپرسه تو ساک دستی چیه، گفت: باشه و رفت.
چند ثانیهای نگذشته بود که از بیرون بانک، فریاد بلند شد. بین صداها، صدای همکارم رو هم میشنیدم که داد میزد: رو بگیرین. و .
از آقای حمیدی اجازه خواستم تا یه لحظه بیرون رو نگاه کنم، یهو دیدم همکارم با چشمان گریان و زبانی که بند اومده داره فریاد میزنه: 50 میلیون رو برد.
گفتم: کدوم 50 میلیون؟ چطوری؟
با زبان بند اومده گفت: در ماشین رو باز کردم. ساک دستی رو گذاشتم رو صندلی که موتورسوار اومد و یه ده هزاری داد تا بهش دو تا 5 هزاری بدم. دست که تو جیبم کردم، یکی دیگه ساک دستی رو برداشت و زود سوار موتور شد و رفتن.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم: حالا 5 هزاری که بهش ندادی؟ با تعجب گفت: نه. ده هزاریش هم اینه تو دستم مونده.
گفتم: اشکال نداره. نهایتش 20 هزار ضرر کردیم. فدا سرت.
با تعجب گفت: مگه تو ساک پول نبود. خودت گفتی مواظب ساک باش.
گفتم: نه بابا پنیر لیقوان بود برا صبحونه خریده بودم. با رومه مردم سالاری که برا رییس خریدم. راستی، یه ظرف مربا هم بود که مامانم پخته بود. برات آورده بودم Lگفتم مواظب باش، چون میترسیدم شیشه مربا بشکنه، بریزه تو ساک، فاجعه بار بیاد
همکارم که نمیدونست بخنده یا گریه کنه گفت: مربای قیصی بود؟
گفتم: حالا دیگه دادی برد. من برم آقای حمیدی منتظره. با این ده هزاری رومه و نون بخر. من بازم پنیر میخرم میام.
تو راه برگشت همش این شعر رو میخوندم که:
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن میگذشت روباهی
روبه پرفریب و حیلتساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دُمی عجب پایی
پر و بالت سیاهرنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوشآواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ میخواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود
رو ,تو ,یه ,ساک ,گفتم ,هم ,ساک دستی ,آقای حمیدی ,50 میلیون ,چک بین ,بین بانکی
درباره این سایت